فقر

فقر

دلنوشته هایم راجع به فقر اجتماع

در ان دنیا روز مادر را به مادرش تبریک بگوید

دخترکی با سر و وضع ژولیده در گوشه ای شلوغ و پر رفت و آمد نشسته بود و دستش را به سوی مردم دراز کرده بود رنگ روی زرد او فریاد می زد که دچار سوء تغذیه است رهگذران از کنارش رد می شدند و بعضی از انها با دلسوزی سکه ای را به او می دادند و بعضی دیگر انگار او را نمی دیدند و بی خیال از کنارش رد میشدند و پی کارشان می رفتند دخترک حدودا هشت ساله به نظر می رسید یک سالی بود که مادرش را از دست داده بود بد جوری هوای مادرش را کرده بود در دلش به خود می گفت که فردا روز مادر است و باید هر جوری شده سری به مزار مادرش بزند او تصمیم گرفته بود که فردا صبح موقعی که باید به انجا می امد تا گدایی کند سر راه اول سر مزار مادر رود و با او درد و دل کند او می دانست اگر پدرش از تصمیمی که گرفته بود بویی ببرد کتک مفصلی او را می زد و در انبار خانه زندانی می کرد اخر کار هر روزه اش بود با کوچکترین بهانه ان بلا را سر بچه هایش در می آورد.غروب شده بوددخترک گرسنه و تشنه روانه خانه شد جز تکه نانی کوچک  از صبح تا غروب دیگر چیزی نخورده بود او به این کم خوردن عادت کرده بود عصر با ترس و لرز به خانه رفت غم بزرگی به اندازه کوهی در قلبش سنگینی می کرد دلش می خواست کسی باشد تا با او درد دل کند برادر کوچکش که تفریبا چهار ساله بود به سویش رفت او را در اغوش کشید چون غیر از خواهرش کسی را نداشت ان دخترک اگر که همصحبتی پیدا کرده باشد شروع کرد با برادر کوچکش در باره تصمیمی که گرفته بود او وقتی به برادر کوچکش گفت که فردا بر سرمزارمادرشان می رود از او خواست تا او را همراه خود پیش مادرشان ببرد اصرار از او و انکار از دخترک  به برادرش گفت که اگر پدر بویی از این قضیه ببرد کبودشان می کند ان طفل کوچک هم هوای مادرش را کرده بود برای همین شروع کرد به گریه کرد و اعتراض کردن که من را فردا پیش مادرم ببر که ناگهان سایه پدر را بالای سر خود دید از ترس نزدیک بود قبض روح شود چون میدانست علاوه بر اینکه کتک می خورد باید ان شب را در ان انباری ترسناک بسر برد ان بی رحم فورا کمر بند را از کمرش در اورد کتک مفصلی به ان دخترک زد و در انباری او را به همراه برادرش زندانی کرددخترک از بس کتک خورده بود دیگر برایش رمقی برای گریه باقی نمانده بود و نیمه هوش گریه های برادرش را می شنید و نای بلند شدن نداشت تا که به برادرش دلداری دهدبرادر کوچ دخترک از بس گریه کرده بود همان جا خوابیده بود دخترک حتی نمی توانست خود را کوچکترین حرکتی دهد او فقط دستان نحیفش را به بالا گرفته بود و  و با خدایخود درد دل می کرد که ای کاش من و برادرم مادر داشتیم ودر روز مادر روزش را به او تبریک می گفتیم و هدیه ای کوچک به مادرمان می دادیم  ناگهان لرزش شدیدی کل بدنش را در بر گرفت در حالی که لبخندی کنار لبش بود جان را به جان آفرین تسلیم کرد ه بود انگار پیش مادرش رفته بود و تا فردا در ان دنیاروز مادر را به مادرش تبریک گوید.


نظرات شما عزیزان:

سنگ صبور
ساعت15:43---1 خرداد 1391
سلام امیدوار بودم آخر داستان بهتر تمام شود مثلا دخترک در خواب مادرش را میدید و روزش را به او تبریک می گفت چون آخر داستانت خیلی تراژیک بود با تشکر از تلاشتان
پاسخ:سلام سنگ صبور دل رحمم اخر کجا ی دنیا دیدید که فقر باشه و خوشی هم باشه ببخش دست خودم نیست خود داستان ناخود اگاه به ذهنم می رسد و من مثل وسیله انها را به رشته تحریر در می اورم. از دقتت سپاگزارم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نویسنده: فرخ لقا .فتحی ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

فقر بزرگترین بلای خانمان بر انداز قشر عظیمی از جامعه اند بیاید با اندک کمک هایمان گره کوچکی از مشکلاتشون رو باز کنیم و از شادیشان دلشاد شویم به امید اون روز طلایی


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , ffathi50.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM